اولین باری که آرمان سوار مترو شده بود زمستون بود اولش می ترسید ولی بعد دیگه نمیخواست پیاده بشه
سلام به همگی
من دوباره اومدم . دلم واسه همتون تنگ شده ولی به خدا نمی دونم چرا وقت کم میارم واسه این که بیام و آپ کنم.
امروز من بعد از پنج سال با یه دوست جدیدی که یک هفته هست پیداش کردم رفتیم بیرون . اسمشون میترا جون هست و یه پسر گل به نام عرشیا دارند که از آرمان من فقط پنج روز کوچیکتره . خلاصه خیلی امروز ذوق داشتم و هیجان زده بودم که یه دوستی پیدا کردم در رده سنی خودم و بچه شان در رده سنی آرمان و از همه مهمتر اینکه هموطن خودم هستند. امروز اولین باری بود که رفتم مال یا همون شاپینگ سنتر با یه دوست آخه همیشه با آرمان تنهایی می رفتیم و یا گاهی بابا رضا هم با هامون بود. خیلی بهم خوش گذشت به آرمان که دیگه نگو کلی کیف کرده بود بچم. البته بعدش رفتیم پارک چون هوای بیرون خوب بود و یکی از دوستان میترا جون به نام نیکا جون با دو تا پسر گلش که یکیش آیدین بود و هم سن آرمان و یکی هم شش ماهه اونها هم اومدند اونجا و باهاشون آشنا شدم خیلی خوش گذشت بعد از مدتهای مدید در یه جمع دوستانه بودم.
خلاصه بی کسی و غریبی خیلی سخته مخصوصا برای کسی که بچه داره . تا وقتی بچه نداشتیم اینطوری نبود خیلی خوش بودیم هر جایی می رفتیم و هر ساعتی بخوابیم یا بیدار بشیم ولی حالا خیلی متفاوت شده زندگیمون.
به همتون قول می دم سر فرصت سر بزنم و عکس جدید هم فردا میام میگذارم اینجا.
فعلا برم که خیلی ذوق زده هستم ببینم برای شام که آقای شوهر میاد چی باید درست کنم.